من به این نتیجه رسیدم که آدم هرکاری ام بکنه بازم دیگران راضی نیستن . پس اون کاریو که دوس داری رو بکن و به حرف هیچکس هم اهمیت نده
این سریالای تاریخی/درام کم از فیلمای مستهجن ندارن .
گفتیم بریم زندگی نامه ی ملکه اسکاتلند و جنگاشونو ببینیم همش یا با پرنسِ فرانسه بود یا با دااداش پرنسِ فرانسه یا با پادشاهِ پرتغال :/
و اینکه لهجه ی بریتیش واقعا رو اعصابه . بدون زیرنویس نمیفهمی چی میگن
پ.ن: اونجاش که میگه لانگ هِر رِین آدم میخواد کله شو بکوبه تو دیوار . زنیکه خراب :/
به نظرم هرکس باید یه دفترچه خاطرات داشته باشه . برای ثبت چیزایی که اذیتش میکنه یا نمیخواد دیگران بدونن . چرا ؟ چرا واقعا ادمی نیاز به رازهای شخصی داره ؟ به نظرم داشتن راز اجبار نیست ،نیازه . یه چیزایی مثل اینکه دوس داری لیوان چاییتو هورت بکشی یا وقتی تنهایی تو کاسه غذا میخوری بجای بشقاب یا دهنتو با لیاست پاک میکنی از این چیزای کوچیک بگیر تا مسائل بزرگتری مثل اینکه اون چیزی نیستی که میخواستی .
فکر کنم نصف مردم دنیا یا حتی بیشتر از نصف اون چیزی نیستن که میخواستن . بگذریم ...
از دفترچه خاطرات میگفتم . اگه داشته باشیش یعنی دفتر واقعی که ورق داره رو ممکنه یکی پیدا کنه و بخونتش و بفهمه با لبه آستین بلوزت صورتتو تمیز میکنی برای همین همه لباسای آستین بلندت آستیناش خیلی بلنده !! یا اینکه هیچوقت تو زندگیت از وجود کسی لذت نبردی نه فیزیکی نه روحی .. اگه در زمان حیاتت پیداش کنن که خیلی ناجوره . یهو یه جا متوجه میشی یه نفر زل زده به آستین لباست !
یا بعد از مرگت پیداش میکنن و واکنشا به دو دسته تقسیم میشه : خدا بیامرز چقد شلخته بود ،چقد چیپ،چقد بیکار نشسته خاطرات نوشته.
دو :خدا بیامرز چقد حرف برای گفتن داشت و نمیتونست بگه و هیچ گوشی برای شنیدن نبود ...
ولی خداروشکر که اینترنت رو خلق کرد و تا زمانی که اشنایی ادرس وبلاگتو نداشته باشه در امانی !
ازینکه بعضی وقتا یه چیزیو جدی میگیری تا اینکه بعضی وقتا یه چیزی تورو جدی میگیره خیلی فاصله س .
اینکه در اول فصل افسردگیت باشی و ندونی میخوای با زندگیت چیکار کنی و هدفت چیه واقعا آزار دهندس
اینکه صبح از خواب پا شی و ندونی چی برات مهم تره "درسات ،تمیز کردن خونه یا تمیز کردن خودت یا اینکه ظهر شده هنوز هیچ غلطی نکردی وافکار پوچ که مث خوره روحتو ازار میده" و پا میشی جارو برقی رو روشن میکنی بعد یه گردگیری و شستن ظرف ها بعدم میری حموم چون گرما تمام وجودتو گرفته با اینکه دست و پات یخه . اینا گرمای فکرای مزخرفته . به خودت میای می بینی با یه لیوان بزرگ چای پشت لپ تاپی و داری فیلم نگاه میکنی .
و به خودت میای و میبینی یه شب دیگه شد و تو درس نخوندی . و فرداش روز از نو روزی از نو .
ولی دیگه بسه
باید این وضعیتتو خاتمه بدی و برگزدی به سعی کردن .سعی در راه هدفی که داری و درسته تو هیچ هدفی نداری . برو فیلمتوو ببین. هیچ وقت مایه افتخار مادرت نبودی بجز موقع مدرست که همیشه شاگرد اول بودی و همه با حسرت بهت نگاه میکردن .یا دوران لیسانست که بازم معدل الف بودی و مدیرگروه تورو میکوبید تو سر بقیه .... الان چی هستی ؟ چی میخوای از زندگی بیخودت ؟
تا آخر عمرت میخوای با زبون متکلم وحده با خودت حرف بزنی ؟ تویی که جرات اینونداری تو بلاگ خودت درباره زندگی عاطفیت یه کلمه حرف بزنی ؟
میدونی چیه ازت بدم میاد و ازت متنفرم و از همین الان میخوام تو خودم خفت کنم .